روزمره
انچنان با خود درگیرم که زمان را از یاد برده ام ...زمان و تاریخ و روز و شب .... شب و روزم به لطف میهمانان در هم آمیخته و نمیدانم کسی شب است و کی روز .....همه چی در هم و آمیخته شده ست
شب بیداری ها ازارم میدهد... انچنان که نمی توانم ارام چشم بر هم گذارم ... همه چیز آزار میدهد این جسم و روح خسته را
خوددرگیری هایم و ازرده گی هایم و روزمرگی هایم کم بود که حال باید درگیر باشم ...
خواب میخواهم . خواب آرام ...
لااقل خواب باشم و همه چیز زیر آب نهان شود
پ.ن:
این خستگی و دیوانگی من تا بدانجا رسیده است که تولد تو ،کوچک و فزرند دوست داشتنی م را از یاد برده ام .پسرم ،فرزند مهربان و دوست داشتنی من ،همراه و همپای نگرانی هایم ،ناجی من از برزخ تردید،مجتبی عزیزم تولدت مبارک![]()
![]()
مرا ببخش که انچنان درگیر خود شدم که فراموش کردم در این روز خداوند فرشته ایی را از بارگاهش راند و محکوم کرد که فرزند من باشی![]()
امیدوارم شادی ها میهمان دلت شوند![]()
میخوام درباره ی خودم و عقایدم بنویسم . اون چیزی که فکر میکنم . بدون اینکه برام اهمیت داشته باشه دیگران چی درباره م فکر میکنند