خسته م ... بی حوصله .. کسل .. بی هدف... پوچ ... درگیر

انچنان با خود درگیرم که زمان را از یاد برده ام ...زمان و تاریخ و روز و شب .... شب و روزم به لطف میهمانان در هم آمیخته و نمیدانم کسی شب است و کی روز .....همه چی در هم و آمیخته شده ست

شب بیداری ها ازارم میدهد... انچنان که نمی توانم ارام چشم بر هم گذارم ... همه چیز آزار میدهد این جسم و روح خسته را

خوددرگیری هایم و ازرده گی هایم و روزمرگی هایم کم بود که حال باید درگیر باشم ...

خواب میخواهم . خواب آرام ...

لااقل خواب باشم و همه چیز زیر آب نهان شود

 

پ.ن:

این خستگی و دیوانگی من تا بدانجا رسیده است که تولد تو ،کوچک و فزرند دوست داشتنی م را از یاد برده ام .پسرم ،فرزند مهربان و دوست داشتنی من ،همراه و همپای نگرانی هایم ،ناجی من از برزخ تردید،مجتبی عزیزم تولدت مبارک

مرا ببخش که انچنان درگیر خود شدم که فراموش کردم در این روز خداوند فرشته ایی را از بارگاهش راند و محکوم کرد که فرزند من باشی

امیدوارم شادی ها میهمان دلت شوند