دخترم = پسرم
*وقتی پسرم احساس روزمرگی کرد برایش یک ماشین خریدم جوان است دیگر.گاهی باید سفری برود.مهمانی ای…
وقتی دخترم از زندگیش احساس روزمرگی کرد فهمیدم کم کم وفتش است که پولی را که برای جهازش گذاشته بودم کنار خرج کنم.برایش جهاز بخرم که برود خانه بخت…
*وقتی هر دو به من گفتند که میخواهند از ایران بروند به پسرم گفتم> این جامعه برای تو کوچک است.بالهایت را باز کن و بپر…
به دخترم اما گفتم:بیقراریت دلیل عصبی دارد.باید بروی مشاور..دکتر اعصاب.
البته حواسم بود که کسی نفهمد دخترم پیش مشاور یا دکتر میرود.
* وقتی پسرم عاشق هم کلاسیش شد خوشحال نشدم .راستش خوشم از دختره نمی امد.اما پسربود.غرور داشت.حرفش دو تا نمیشد.حالا رفتیم به امید خدا جلو ببینیم چی میشود.بالاخره علف باید به دهن بزی شیرین بیاید.دلش خواسته یکی را حالا ما هم نه نیاوریم هی.
وقتی دخترم عاشق همکلاسیش شد داشتم از خجالت میمردم.میترسیدم آبروی خانوادگیمان را بر باد بدهد.باید تا دیر نشده بود فکری میکردم.ازعشق و عاشقی کی خیر دیده که دختر من دومیش باشد؟ازدواج باید با عقل و منطق باشد.پسره دانشجوی یک لا قبا شوهر نمیشود برایش.همین امروز به خواهرم میگویم ان خواستگارهایی که وقت خواسته بودند را ردیف کند.بلکه این را دید ان از چشمش افتاد.
*وقتی هر دو ازدواج کردند توی عروسی پسرم گریه کردم.احساس کردم پسرم را از دستم در اورده اند…
توی عروسی دخترم هم گریه کردم.اما راستش بیشتر برای اینکه فکر نکنند دارم دخترم را همینجوری میدهم برود.
*وقتی هیچکدام تحمل زندگی مشترک را نیاوردند و خواستند جدا بشوند …
به پسرم گفتم>چیزی که زیاد است زن..که خوب کاری میکند جدا میشود و که اصلا بد کاری کرده خودش را گیر انداخته است.باید برود دنبال رویاهایش و که هنوز جوان است و…
به دخترم گفتم > خوب فکر هایش را بکند..که به این سادگی جدا نشود که زندگیش را خراب نکند.که باید ادم زندگی مشترک را بسازد.. که همه ما زن ها سختی کشیده ایم و ادم با یک مشکل جا نمیزند.
*وقتی پسرم در کارش پیشرفت کرد و رئیس قسمت شد بهش افتخار کردم حس کردم کارش عالی است…که لیاقتش را داشته و که حالا ان بخش به نهایت بهره وری میرسد.دیگر تمام شد.راهش باز است تا ریاست اداره…
وقتی دخترم در کارش پیشرفت کرد و رئیس قسمت شد هم بهش افتخار کردم.اما راستش ته دلم فکر کردم حتما با رئیسش روی هم ریخته…یا شاید هم انتقام ازدواج ناموفقش را از کارش میگیرد….بعد هم ر استش نمی دانستم که اصلا این توانایی را دارد که بخش را داره کند یانه..به خاطر خودش.دلم نمی خواهد بیرونش کنند ودوباره ضربه بخورد.
*دو باره هر دو میخواهند از ایران بروند >به پسرم میگویم برود که تجربه چیز های جدید ارزشش را دارد..که چیزی برای از دست دادن وجود ندارد و که تجربه های نو به خطراتی که دارند می ارزند…. که هنوز جوان است و دنیا مقابلش…
به دخترم هم میگویم معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارش باشد.که به همین حد اقل ها بچسبد. که حالا که کار دارد و خانه و زندگی تا جوان است باید به فکر پیری و اینده و تنهایی باشد.باید یک سر و سامانی به زندگیش بدهد.
…..
پسرم از ایران رفت.دخترم هم. دخترم دیگر به من تلفون نمیکند.بعد از اینهمه کار که برایش کرده ام حالا فکر میکند که من زندگیش را به باد داده ام…پسرم چند روز یکبار تلفون میکند …میگوید خیلی چیز ها را به من مدیون است.از اول هم پسرم حق شناس تر از دخترم بود
حالا اگر می زدمش ..اگر پدرش را در میاوردم یک چیزی اما با من چرا چپ افتاده که هیچوقت بینشان هیچ فرقی نگذاشتم.هر کاری برای این یکی کردم برای آن یکی هم کردم.اما هر چی این پسر قدر میداند این دختر نمی داند.البته…گفتم که طفلکی دخترم گناهی هم ندارد.مشکل عصبی دارد.باید برود دکتر…یا شاید هم مشاور
میخوام درباره ی خودم و عقایدم بنویسم . اون چیزی که فکر میکنم . بدون اینکه برام اهمیت داشته باشه دیگران چی درباره م فکر میکنند