خاطره
بچه که بودم آرزو های زیادی داشتم . وقتی دیروز داشتم دوباره دفتر خاطراتمو مینوشتم و ودوباره ا سال ۷۵ شروع به خوندنش کردم بغض گلومو گرفت . چقدر از آرزوهام دور بودم . از درس /دانشگاه/کار / عشق و ...
منم میخواستم خاطره های آینده داشته باشم اما هرچی فک کردم دیدم خیلی تهی و خال شدم
هیچی نمیخوام
الان فقط دوستام و عزیزانم برام مهمن
اینکه خاطره های آینده ایمان به حقیقت بپیونده
اینکه سمیه همیشهو همه جا شاد و سالم و .......
.
.
.
.
.
خیلی دوس دارم بدونم ۱۰ سال دیگه یعنی ۳۶ سالگیم کجام . تا چشم به هم بزنم شدم۳۶ ساله و ۴۶ /۵۶/۶۶
کجای این سن ها صفحه ی آخر شناسنامه م پر میشه و بعدش سوراخ !
به اطرافم نگاه میکنم
اطارفیان هزاران هزار آرزو دارن
ارشد /ادواج/ عشق /زندگی ....
+ نوشته شده در جمعه سوم خرداد ۱۳۸۷ ساعت 11:43 توسط Ben
|
میخوام درباره ی خودم و عقایدم بنویسم . اون چیزی که فکر میکنم . بدون اینکه برام اهمیت داشته باشه دیگران چی درباره م فکر میکنند