تجربه ای تلخ
حدودن سال 83بود . بعد از اتمام دوره كارداني . وقتي براي گزينش رفتم ، مسئول حراست كه از آشناها بود ، اون كار رو پيشنهاد داد .
ميدونستم كه دوستم دنبال اون كاره .
به مسئول حراست گفتم : نه همين كار رو ميخوام .
قيد كاري رو كه دوستم دنبالش بود زدم چون میدونستم میخواد اون کار رو و چون دوستم بود
ميدونستم كه دوستم دنبال اون كاره .
به مسئول حراست گفتم : نه همين كار رو ميخوام .
قيد كاري رو كه دوستم دنبالش بود زدم چون میدونستم میخواد اون کار رو و چون دوستم بود
چند سال بعد
دوست عزيز بهم گفت : تو اگر هم ميخواستي نميفرستادنت اونجا ! چون مسئول اون قسمت منو ميخواست . حتي اگه حراست تاييدت ميكرد اونا نميخواستنت
امروز يه كار ديگه بهم پيشنهاد شد . شايد اگه اين تجربه تلخ رو ازت نميداشتم . به اين عزيز همراه ، ميگفتم بره سراغش
شايد.................
+ نوشته شده در دوشنبه ششم دی ۱۳۸۹ ساعت 16:57 توسط Ben
|
میخوام درباره ی خودم و عقایدم بنویسم . اون چیزی که فکر میکنم . بدون اینکه برام اهمیت داشته باشه دیگران چی درباره م فکر میکنند