تولد
خواهرم مدتیه که بهم میگه تولد بگیرم .
یه جورایی راست میگه . من اصلن تولد نداشتم .ینی کسی هم نبوده دوروبرم که بخوام مهمونی بزرگ بگیرم .
اما الان که اومدیم مشهد همه ی فامیل اینجان و کمترین تعداد افرادی که میشه بیان و یه مهمونی حسابی داشت ۳۰ نفره!!!!
یه جورایی راست میگه . من اصلن تولد نداشتم .ینی کسی هم نبوده دوروبرم که بخوام مهمونی بزرگ بگیرم .
اما الان که اومدیم مشهد همه ی فامیل اینجان و کمترین تعداد افرادی که میشه بیان و یه مهمونی حسابی داشت ۳۰ نفره!!!!
اما
واقعن تولد بگیرم که چی بشه ؟به همه اعلام کنم ۲۹ سالم شده اما هنوز اجازه ندارم برا خودم تصمیم بگیرم ؟
بگم داره ۳۰ سالم میشه اما وقتی میخوام با دوستام برم پیک نیک و بریم طرقبه مامانم جروبحث میکنه باهام که نباید برم و چه معنی داره دختر بره اینجور جاها!!!!
چرا باید تولد بگیرم ؟ تولد بگیرم و جشن برای بالارفتن سنم و اینکه هنوز اختیارم دست دیگران به جرم دختر بودن ؟!!!
پ.ن:
گاهی انقدر فشار میاد بهم که دلم میخواد کفر بگم و دیروز یکی از همین روزا بود که باز خدا رو محاکمه میکردم. محاکمه برای بوجود آوردن من
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 8:54 توسط Ben
|
میخوام درباره ی خودم و عقایدم بنویسم . اون چیزی که فکر میکنم . بدون اینکه برام اهمیت داشته باشه دیگران چی درباره م فکر میکنند