شادمانی
دیروز رفتم محل کار قبلیم و با معاون مدیر حرف زدم . بابت اضافه کاری که حدود50ساعت انجام داده بودم و هیچ حق الزحمه ایی بهم ندادن .
به هر حال جاتون خالی ، بهنازی که میترسید از شیخ کریمی ، رفت و کل کل کرد . اون صداشو برد بالا و منم نمیذاشتم حرف بزنه و هی شرع رو میکوبیدم تو ملاج کچلش :))))
تقصیر خودش بود !!! میخاست هی وقتی جلسه میذاشت آیه و حدیث ردیف نکنه .
آخر که از اتاقش اومدم بیرون بهش گفتم :
خواهرانه یه نکته و درسی هم من بهتون میدم ! همیشه طوری رفتار کنید که اگه توی این جایگاه نبودید همون احترام رو وبذارن بهتون
و از اتاقش اومدم بیرون
شاد شدم . لذت بردم . درسته هی گلوم خشک میشد و صدام دو رگه میشد اما حرفمو زدم .
+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۰ ساعت 8:56 توسط Ben
|
میخوام درباره ی خودم و عقایدم بنویسم . اون چیزی که فکر میکنم . بدون اینکه برام اهمیت داشته باشه دیگران چی درباره م فکر میکنند