گاهی به حرف دوستم فکر میکنم .

" انقدر به دیگران خوبی میکنی که وظیفه ت میشه "

دیروز به عینه این حرف رو به چشمم دیدم. بعد اون همه انتظار . بعد اون وعده و وعیدی که ازش نمیخواستم اما هی بهم میداد و بعد زد زیرش و از آبان منو در انتظار گذاشت ، حالا بهم میگه : "تو بیمعرفتی" ! 

و در نهایت بهم میگه : "حالام هر کاری که میخای بگو انجام بدم که منت سرم نذاری"

ازش انتظار نداشتم. بعد از اون همه که از  روم رد شد و وقت نیاز دوباره به سمتم اومد و من دستشو گرفتم ...


شکستم . داشتم قرآن میخوندم و اشکم سرازیر شد .


آدما همه همینن. فقط وقت نیاز دوست دارن و سراغت میان . اما وقت خوشی شون که میشه دیگه نمیشناسنت. همه همینطورین . اگه دستاتو تا آرنج به عسل بزنی و تو حلقشون کنی بازم گاز میگیرن .  دوستی داره رنگشو برام میبازه . دیگه بهش اعتقادی ندارم .
 وقتی لازمت دارن هر روز زنگ و تلفن و اسمس و ......
و وقتی خوشی میاد سراغشون ، مشغله دارن و فرصت سر خاروندن ندارن .
خب البته بله . فرصت سر خاروندن ندارن و خوشن