حماقتی به نام دوستی 2
" انقدر به دیگران خوبی میکنی که وظیفه ت میشه "
دیروز به عینه این حرف رو به چشمم دیدم. بعد اون همه انتظار . بعد اون وعده و وعیدی که ازش نمیخواستم اما هی بهم میداد و بعد زد زیرش و از آبان منو در انتظار گذاشت ، حالا بهم میگه : "تو بیمعرفتی" !
و در نهایت بهم میگه : "حالام هر کاری که میخای بگو انجام بدم که منت سرم نذاری"
ازش انتظار نداشتم. بعد از اون همه که از روم رد شد و وقت نیاز دوباره به سمتم اومد و من دستشو گرفتم ...
شکستم . داشتم قرآن میخوندم و اشکم سرازیر شد .
آدما همه همینن. فقط وقت نیاز دوست دارن و سراغت میان . اما وقت خوشی شون که میشه دیگه نمیشناسنت. همه همینطورین . اگه دستاتو تا آرنج به عسل بزنی و تو حلقشون کنی بازم گاز میگیرن . دوستی داره رنگشو برام میبازه . دیگه بهش اعتقادی ندارم .
وقتی لازمت دارن هر روز زنگ و تلفن و اسمس و ......
و وقتی خوشی میاد سراغشون ، مشغله دارن و فرصت سر خاروندن ندارن .
خب البته بله . فرصت سر خاروندن ندارن و خوشن
میخوام درباره ی خودم و عقایدم بنویسم . اون چیزی که فکر میکنم . بدون اینکه برام اهمیت داشته باشه دیگران چی درباره م فکر میکنند