امروز که نه ..دیروز تولد باباجونم بود بابای گلم ... بابایی مهربونم ... بابایی صبور و محکمم.. بابایی که روزگار قامتت رو خمیده کرده ....بابا جونم ..۷۸سال تولدت مبارک ...عاشقتم بابا و دستای پیر و مهربونت رو میبوسم

و امشب شب قدر.. شبهای قدر برام یه جور شب وصل و رسیدن ه....شبی که انگار برا این گذاشته شده که من دوباره متولد شم ..شبی که دوباره عاشق شم ..شبی که برسم به اوج ...شبی که بعض سکوتم شکسته شه و فریادی به بلندا و عظمت آسمون بکشم .....شبی که سر سجاده ی  عشق بشینم و بشم عاشق معشوق..بشم عاشق معشوقی که خودش عاشقه ماست

خدایا به حرمت این شبها مارو دریاب...مارو تو آغوش امن خودت پناه بده و خدایا صبر بهمون بده ....خداا نذار غم و مشکلات مارو از تو دور کنه ..نذار کفر بگم .. نذار فراموشت کنم

تو این شبا اگه دلت شکست..اشکی چکید .. منو هم دعا کن

 

دوستای خوبم .....اون پست قبل به دلیل غم یا ناراحتی نبود .....یه چیزی بود که گاهی به سراغم میاد ....و باید مینوشتم ......خیلی وقته دارم سعی!! میکنم غم رو بیرون کنم ...گاهی میزنم خاکی اما درست میشم ..خیلیا این غم و بروز نمیدن(مگه میشه کسی غم نداشته باشه....بعضیا جار نمیزنن و به یه افراد خاص میگن تا آروم شن) اما من بروزش میدم تا خالی شم ....۲۴سال اینکارو کردم حال میخوام این مدلی عمل کنم

به هرحال

چند روز پیش داشتم یه سامونی به کامفولوترم میدادم ..نمیدونم چرا یاده وبلاگ نامه های پست نشده م افتادم...خوندمش...یهو شدم موجی از انرژی...شدم حرکت.. یادم اومد چی  بودم و چی  شدم ...

 

خدایا شکرت